شنیده بودم که موقع مرگ کل زندگی جلوی چشمات میاد همه زندگی در یک لحظهفقط یک ثانیه
نیست برای همیشه ادامه داره به اندازه یه اقیانوس وقت هست
گذشته من دروغ بود...
و موقعی که برگ های زرد از درختا می ریخت
و خیابان رو می پوشوند
و دست های مادربزرگم و صورتش
مثل کاغذ بود
فکر کنم باید به خاطر اتفاقی که برای من افتاده،عصبانی باشم
اما وقتی که اینقدر زیبایی توی این دنیا هست،خیلی سخته که عصبانی باشی
بعضی وقت ها فکر می کنم این همه کار فقط یه لحظه بود
قلبم عین یه بالن پر شده بود
و بعدش اروم شدم
و دیگه سعی نمی کنم
و بعد احساساتم جاری شد،مثل بارون
احساس خاصی ندارم،اما به خاطر...
هر لحظه این
زندگی احمقانه،متشکرم
شما نمی دونید که در مورد چی دارم صحبت می کنم،مطمئنم
اما نگران نباشید
ه روزی شما هم می فهمید
الان کنارمی نمیخوام از دست بدم به یادتم نمیخوام از یاد ببری وجودمو
نگو فرق داریم ما با هم دلمون یکیه میخوام داد بزنم بگم به همه که کیه
اونی که حاظرم تا الان براش جون بدم وقتی کنارمی روشنی میکنه روح من
راضی شدنه واسه دلم اصراری داره غمه توی دل منه میگه حرفایی داره
دیگه سرمای شب و تاریکی و غم نداره معنی برا من میمونم حتی اگه کم
میخوام برات بگم که تو تک ستارمی میخوام حرف بزنم برات حرفای کمی
همه ارزوشونه که مثل افسانه باشن ما ارزوشونیم نزار از خواب پاشن
نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . به جز چندین پیغام کوتاه که داره میگه دلت گرفته و غمگینی . و صحبت از اون بغضی که ... ( نمیخوام مثل تو جمله ای رو نیمه کاره بذارم ) آره . همون بغضی که من هم دارم . و سالهاست دارم باهاش زندگی میکنم . نه غمگین نیستم . دارم باهاش " زندگی " میکنم . چیزی که بدون اون زندگی نمیشه کرد . حتی نگرانت هم نشدم . چرا باید بشم ؟ برای داشتن چیزی که خیلیها از داشتنش محرومند نباید غصه خورد . تو داریش . پس بهت تبریک میگم . وقتی داریش خیلی خوبه . میشه برای بهونه های کوچکی اشک ریخت . بدون خجالت از احمقی که با قیافه ای حق به جانب میگه : داری گریه میکنی ؟!! با همون لحنی که ممکنه بپرسه داری دروغ میگی ؟ یا جنایت میکنی ؟ یا دزدی میکنی ؟!
نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . بیحوصله ام . و میدونم که فردا از خستگی میمیرم . احتمالا سر کلاس چیزی رو نمیبینم . شاید بخوابم . چقدر جالبه ایستاده بخوابم ! کاری رو که همین حالا نشسته هم نمیتونم بکنم . چقدر به خواب احتیاج دارم . میدونم الان خوابی تا بحال ندیدمت . حتی عکست رو هم ندیدم . اما میتونم تصور کنم چطور خوابیدی . میدونی که میتونم اینکار رو بکنم . یک بار تصورم رو برات خوندم . تو هم باور کردی . میتونم تو رو مثل خودت مجسم کنم . دیگر چه اهمیتی دارد که اینجا باشی یا نه ؟ وقتی که تجسمت مثل خود واقعیته . عریان و بی پرده . با بغضی در گلو . مثل بغض سالهای دور .
نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . خسته ام . خیلی خسته تر از اونی که بتونی فکرش رو بکنی . نه . نمیتونی بگی خوب برو بخواب . میدونم که نمیگی . من رو که میشناسی . میدونی که وقتی خسته ام نباید بخوابم . میدونی که چرا خسته ام . و حتی از لبخند زدن هم خسته ام . و حتی از بغض نکردن هم خسته ام . بهونه هام کمرنگ شدن . حتی نمیتونم برای پوشیده شدن یه ستاره پشت ابر گریه کنم . و این روزها اونقدر خسته ام که احساس میکنم هیچوقت نگریستم .
نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . و وقتی که هیچ خبری از تو ندارم ناخودآگاه بیخواب میشم . و احساس میکنم که باید خبری از تو بگیرم . خبری از تو نیست . پس خودم بی تو ، از تو حرف میزنم . و احساس میکنم الان اینجایی . و اینهایی رو که میگم میشنوی . انگار اینجایی و با این کار خودم رو تبرئه میکنم از نبودنم وقتی که بغض کرده بودی و بدون بهونه برای کفشهای کسی گریستی که شاید هم من بودم و شاید هم نه . احساس کسی رو دارم که بعد از سالها انتظار فقط به خاطر گم کردن ساعت مچی اش قطاری رو از دست داده . یا شاید لبخندی رو . یا حتی نگاهی رو . و میدانی که برای هیچکس اینکار رو نمیکنم . پس برای من هیچکس نیستی .
نیمه شبه . بدون هیچ خبری از تو . اینجا نشستم و چشمهام از خستگی میسوزه . و حتی نمیتونم به مونیتور نگاه کنم تا ببینم چیزهایی که مینویسم چطور نوشته میشن . حتی قدرت فکر کردن هم ندارم . پس جمله های به هم ریخته م رو به اشتیاق ِ از تو نوشتنم ببخش و فراموش کن اگر کلمه ای رو اشتباه کردم . یا اگر حرفی رو به ناخودآگاه فکرم سپردم و بی معنی شد . وقتی کاری میکنی که مجبورم بیدار بشینم و به بغضی فکر کنم که حتی در خواب هم لبهات رو میبوسه و چشمهات رو به گریه میندازه ، پس دیگرنباید اینجا دنبال معنی بگردی .
چرا که نیمه شبه . و خبری از تو ندارم . و خسته ام
سلام . دارم مینویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه . نشد ازت خدافظی کنم و این رو هم به فال نیک میگیرم . چونکه باعث میشه وقتی میخوام چیزی بگم نگران چطور شروع کردنش نباشم و ادامه حرفای قبل رو بنویسم . شماره ای جلومه . یا شماره هایی . چه فرق میکنه . وقتی که اونطور که هستن دیده نمیشن ، چه تفاوتی داره که یکی باشه یا چند تا . حقیقتش اینه که اصلا به صورت شماره دیده نمیشن . بصورت یه نشونه ان . یا شاید یه یادگاری . انگار که کسی پیشت باشه و بعد از رفتنش فقط یه بوی عطر یا یه جای پای خاکی روی فرش کمکت کنه که بودنش رو به یاد بیاری . انگار که اگه اونا نباشن نمیتونی باور کنی که همین چند لحطه پیش اینجا بوده . این شماره ها هم برای من همین حالتها رو داره . شماره هایی که اگه نبودن نمیشد فکر کنم اینجا بودی .
در حالی دارم برات مینویسم که هزار تا کار مونده که باید انجام بدم . دارم میرم سفر . بهت که گفتم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برام دریا . بهت که گفتم . میخوام برم دریا ببینم . دریا ببوسم . دریا بخونم . دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهایم رو برمیدارم و کمی دیوانگی همراه میبرم . همین . و مسلم تورو . نمیای ؟
داستانت رو خوندم . خواب دیده بودی ؟ هنوز خواب هم میبینی ؟ باور کنم که هنوز چشمانت خواب میبینن ؟ هنوز رویاهات رو به عاقلانه های اینجا نبخشیدی . یا بهتر بگم رویاهایت رو ندزدیده اند ؟ هنوز فکر هم میکنی ؟ هنوز دلتنگ هم میشی . دستپاچه شده بودی ؟ خوب ... من هم . میخندیدی ؟ راستش ... من هم . خوشحال بودی ؟ میفهمیدی ؟ من هم . آره . من هم . من هم مثل تو . هنوز هم اگر کمی فکر کنم یادم میاد که حتی همین دیشب خواب دیده ام . وقتی از تو حرف میزنم چه تفاوتی دارد که حقیقی باشی یا نه . توی ِ همیشگی . توی ِ رویا . خوابِ تو .
دریا منتظرم است .
تو هم بیا
و دستهایت را به موج بسپار
بذار از تَف نفسهای دیوانه وارت
گر بگیرم
هوای نفس کشیدن کم است ..... ( کمی قبل از رفتنم )
گفتم دوستت دارم ، چه صادقانه پذیرفتی ، چه فریبنده آغوشم برایت باز شد ، چه ابلهانه با تو خوش بودم ، چه کودکانه همه چیزم شدی ، چه زود نیازمندت شدم ، چه حقیرانه به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی ، چه ناجوانمردنه وازه غریب خداحافظ به میان آمد ، چه بی رحمانه و من سوختم ، چه عاشقانه ولی هنوز هم دوستت دارم غریبه
رامین