تمام رویاهام تو این خلاصه میشه که ای کاش....
بهترین لحظات عمرم زمانی بود که خواب بودم و تو با من می رقصیدی.
چطوری میشه فراموش کرد لحظه ای که روبرو من نیمه خنده ی دیوونه کننده ات در چشمانم بود و با دوزاری ترین آهنگ ها برای دیوونه کردن من می رقصیدی و منی که از رقص متنفر بودم برای تموم کردنش تو رو تو آغوش می گرفتم، بلند می کردم و دور اتاق می چرخوندمت.
صدای جیغ های تو هنوز سرگیجه های بعدش رو برام خاطره می کنه.
چطوری میشه از بدبختی لذت برد که اون فهم ناممکن بودن تکرار خاطرات است. فهم هرگز نداشتن لحظه ای مشابه. درک تلخ بودن لحظه لحظه خنده ها وقتی خنده برای زور زدن فراموشی باشد.
علیرضای عزیز سلام
،سبک نوشتنت یه موج نا امیدی با خودش داره ، حالا دلیلش یا روزگاره یا بی وفایی آدمها من نمی دونم ، اما سعی می کنم آرشیوتو سر فرصت بخونم ، اگه دوست داشتی به من سر بزن منم مثل خودت دلگیرم از این زمونه
قلمت پر از غمه، دل گرفته من هم بیشتر گرفت
سلام متاسفانه لینکی که دادید خرابه